زل میزنی به شاخۀ خشک درختها
از پشت شیشههای قطاری که رفتنیست
فرقی نمیکند به کجا؟ کی؟ چرا؟ چطور؟
فرقی نمیکند که جهانت بزرگ نیست
یک روز عصر، مثلِ همین روزهای سرد
با اتّفاقِ مسخرهای آشنا شدیم
خمپارههای توی سرم تیر میکشند
سربازها یکی یکی از هم./ جدا شدیم
یعنی تفالههای پس از جنگ ما شدیم
باید قبول کرد تمدارها.
چاقو برید هر چه به دستش رسیده بود
[تصویرِ تار، تونل و سوتِ قطارها]
هر روز حالم از خودم، از زندگی. بد است
هر روز طول و عرضِ خیابان بلند شد
گنجشکهای مرده کنار پیاده رو
فهمیدهاند بی تو زمستان بلند شد
از چشمهای بی رمقِ گریهآورت
حس کردهام چقدر غمت با من آشناست
من نیمۀ کسی که تویی نیستم، قبول
بنبست اتّفاقِ غمانگیزِ کوچههاست
هی فکر کن به عکس فروغی که در اتاق.
توی اجاق عکسِ کسی دود میشود
خونی که پاش خورده به دیوار شیشهها
گاوی که زیرِ فلسفه نابود میشود
عکسی که توی برف گرفتی قشنگ بود!
پاییز فصلِ اولِ سال است بعد از این
لعنت به مردها که نباید.که گریه هم.
تنها شدم، که بی تو محال است بعد از این
مستی مجال هیچ گناهی به ما نداد
,شدیم ,روز ,بی ,توی ,اتّفاقِ ,بعد از ,است بعد ,از این ,فرقی نمیکند ,پاییز فصلِ
درباره این سایت