مدارا میکنم این روزها با درد جانکاهم
که جز داروی مرگ از زندگی چیزی نمیخواهم
هر آن چیزی که عمر رفته دانستیم، در من نیست
بغیر خاطرات زخمهای گاه و بیگاهم
شکوه کاذبم را بادهای هرزه میدانند
که در عین بلندی مثل اوج رعد کوتاهم
شبیه فیلسوفی پیر و غمگین دیر فهمیدم
که هرجا با چراغ عقل رفتم سخت گمراهم
بجز خاکستر از دنیایمان چیزی نخواهد ماند
من از بخت بلند شاخههای باغ آگاهم!
درخت مردهام را پنجره کردند و فهمیدم
که فرقی هست بین منطق هیزمشکنها هم…
مستی مجال هیچ گناهی به ما نداد
چیزی ,مدارا ,جانکاهم ,فهمیدم ,میکنم ,درد ,مدارا میکنم ,فهمیدم که ,با درد ,درد جانکاهم ,روزها با
درباره این سایت